| |
| |
|
شاگردی از استادش پرسید : « عشق چیست؟ »
استاد در جواب گفت : « به گندم زار برو و بهترین و زیباترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! »
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید : « چه آوردی ؟ » و شاگرد با حسرت جواب داد: « هیچ... هر چه جلو می رفتم خوشه های بهتر و زیباتر می دیدم و به امید پیدا کردن بهترین، تا انتهای گندم زار رفتم » استاد گفت : « عشق یعنی همین »
شاگرد پرسید : « پس ازدواج چیست؟ »
استاد به سخن آمد که : « به جنگل برو و بلندتربن درخت را بیاور ، اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی » شاگرد رفت و پس ار مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد؟
و او در جواب گفت: « به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. استاد گفت : « ازدواج یعنی همین »
این داستان کاملا نمادین و سمبلیک است
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواهشا نظر یادتون نره
( فقط پیرامون متن نظر بدین و اگه چیزی هم به فکرتون نمی یاد نظر ندین. اگه کسی هم با کسی کار شخصی داره یاهو مسنجر که هست.)